*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

زیر سایه سار امن خدا...

اِنـّـالِلّه وَ اِنـّـا اِلَـیـهِ الراجِعوُن 

 

رحلت عالم فرزانه"مرجع تقلیدشیعیان"روحانی ملکوتی 

 

حضرت آیت الله العظمی محمدتقی بهجت(ره) 

 

رابعموم شیعیان و بخصوص شاگردان و دوستداران آنمرحوم و  

کانونهای علمی و فرهنگی؛اعم از حوزویان و دانشگاهیان 

 تسلیت وتعزیت عرض مینمایم... *قاصدک*

  

 


 

 عالم ؛ تابلوی نقاشی خدا ازمنظر و دریچه نگاه محدود ماست وبراستی که چه زیباست! 

مگه نه اینکه خدا زیباست و زیبایی ها را دوست دارد؟!! 
فکرنمیکردم چندروزغیبت ودرخدمت عزیزان نبودن"اینقدر دلتنگم کنه وشمارش کنم ثانیه ها را 
تا بیام و بگم که دوستتون دارم و شرمنده همه عزیزانی ام که این مدت سراغم را گرفتند. 
گلماچبخش اول این دل نوشته را تقدیم میکنم به تو دوست عزیز.ماچ گل
قلبتوکه رفیق تموم تنهایی های این ایام قاصدک بودی...قلب
کاش نبود برداشتهای نا صواب ِاغیار تا به راحتی میگفتم که:

 

 

گلماچ قلببغل قلب ماچ قلببغلگل

 

دل آرام گیرد بیاد خدا...وخدا در همین نزدیکیست 

اولین تابستون بود که دور ازخانواده بودم؛دیگه داشتم واسه خودم مردی میشدم خوشمزه

معتقدم که نسل اوّل و دوّمی ها زودبزرگ شدند...کودکی نکردند.....اصلاً.....گریه

عجله داشتیم برای رسیدن به روزی که همه صدامون کنن:آقـا ! مغرورویا: خانـووم!مغرور 

البته اون روزهابزرگهارو برادر و یاخواهرصدامیکردنددستازبس همدیگررادوست داشتند لابد!

اون تابستون از اون ایـّـامی بود که مرد میخواست تحمّلش را..حقیقتش به خونواده نگفتم 

ولی روزهایی راپشت سرگذاشته بودم که سخت پشیمون شده بودم ازمردی ومردانگی! 

بگذریم..دریکی از روزهای داغ تابستان1364مرخصی یکروزه گرفتم و اومدم اهواز.. 

دلم لک زده بودبرای یه دوش آب سرد..از حموم که بیرون اومدم رفتم سمت مخابرات... 

یه تلگراف صلواتی فرستادم براخونه.اونروزهاهنوز صحبت ِدهکده جهانی واین حرفهانبود 

سریعترین دستاورد بشری که میشد خبری برای دیگری ببره تلگراف بود.. 

تازه اونم هرچی مینوشتی تحویدار مخابرات ازت میگرفت و رسید هم میداد 

ولی بعدها متوجه شدم که متن تمومی تلگرافهای رزمندگان این بود: 

سلام:من حالم خوبه...نگران نباشیدیا بقول دوستی:سلام:من کاظم...پول لازمهورا

ازمخابرات زدم بیرون ظهرشده بود..قراربودمینی بوس برای بردن ما به قرارگاه ساعت 

دو بیاد دوراهی دارخوین...ناچاراً خیابونهای اطراف چهارراه نادری را بالا پایین میکردم 

بلکه وقت بگذره..خسته شدم..دلم سخت گرفت ازاین همه غربت و تنهایی.به خودم 

گفتم:یعنی یه جای دنج برای من پیدانمیشه؟.چقدرمشتاق دیدن یک آشنا بودم تا ازاین 

گرمای سوزان به دلش ! پناه ببرم.اماتاچشم کار میکردغربت بودوتنهایی..داشتم مأیوس 

میشدم که:گلدسته های مسجدی درپس کوچه های چهارراه نادری اهوازبشارتم دادکه 

خــــدا در هـمـیـن نـزدیـکـیـست 

 

دل آرام گیرد به یاد خدا... 

  

رفتم تو مسجدو بعداز ادای نماز به دیوارمسجدتکیه دادم...اونقدر آروم شده بودم که 

نفهمیدم کی پلک روی هم گذاشتم وچقدرخوابیدم؟یه دفه باصدای پیرمردی ازخواب 

بیدارشدم وشرم داشتم توچشمهاش نگاه کنمخجالتخودمو آماده کردم برای شنیدنِ: 

خواب مگه مسجد جای خوابیدنه؟!. خواب

اماپیرمردمهربون که خادم مسجدبود درحالیکه سینی چایی دستش داشت کنارم 

نشست ودعوتم کرد بنوشیدن یه استکان چای تلخ..دوباره خجالتزده شدم خجالت 

این بار ازاین همه مهربونی.خجالت.بی درنگ استکان چای راسرکشیدم... 

تا امروزدیگه هیچ جا چایی نخوردم که اون مزه رابده..و خدا شاهده که 

بهترین سایه سار تموم عمرم که اونجا به خلسه و آرامش فرو رفتم  

همون مسجد بود و بس...آرامشی از نوع ِ تطمئنُ القلوب... 

اَلا بِـذِکرالله تطمئنُ القلوب 

 

دوست عزیز"حتماً درطول زندگی ودر اوج خستگی روحی و جسمی"زمانی شده که سخت احساس 

غربت و تنهایی کردی و درست در همون حال یه پناهگاه بوده که تونسته تو رو به آرامش و طمأنینه 

برسونه...اون پناهگاه حنماًنباید یه مسجدباشه"میتونه یه امامزاده توی یک روستای دورافتاده باشه 

یا در دل کوهستانی باصفا و درکنارآبشاری زیبا و یا در زیر درخت پیر و کهنسال خانه پدری 

شایدهم در جوار خانه دوست...ممنون میشم به دوجملهء خوب بود وزیبا نوشتی بسنده نکنی!

و برام بنویسی که کدوم مکان و کجا بود که دست رحمت خدا را دیدی و پناهنده گشتی و  

ازغربت وتنهایی رها شدی و رسیدی به تَطمَئنُّ القُلُوب... منتظر نوازش جانانه ات هستم. 

         

پ.ن(1):باتشکر از دوست عزیز( قاصدک بارون )که مشوّقم بود برای این دل نوشته..

پ.ن(2):سخن روز از لسان ِ خواجه شیراز: 

آن ترک پریچهره که دوش ازبرمارفت      آیاچه خطا دید که از راه خطا رفت!!

التماس دعا..یاعلی مدد